خودم بجا، خرم بجا، ميخواي بزا، ميخواي نزا
يك نفر در فصل زمستان وارد دهي شد و توي برف و كولاك دنبال جا و منزلي ميگشت ولي غريب بود و كسي او را نميشناخت. مردم هم حاضر نبودند آدم غريبه را توي خانههاشان راه بدهند. اما او نااميد نميشد و همينجور كه توي كوچهها ميگشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد ميكنند از يكي پرسيد، «اينجا چه خبره؟» طرف به او گفت: «توي اين خونه يه زني درد زايمان داره و با اينكه سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه نميزاد. ما داريم دنبال يك نفر دعانويس ميگرديم از بخت بد اين زن دعانويس هم گير نمياريم» مرد تا اين حرف را شنيد فرصت را غنيمت شمرد و گفت: «بابا! كجا ميگردين؟ دعانويس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم!»
اهل خانه يارو را با عزت و حرمت فراوان وارد كردند و خرش را توي طويله انداختند و كاه و جو دادند، خودش را هم به اتاق بردند و زير كرسي گرم نرم جاش دادند، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد. مرد غريب كاغذ و قلم را گرفت و روي كاغذ نوشت «خودم بجا، خرم بجا، ميخواي بزا، ميخواي نزا» بعد گفت: «اين كاغذ را توي آب بشوريد و بدهيد به زائو» اتفاق روزگار زد همين كه كاغذ را شستند و آبش را به زن بنده خدا دادند زائيد و بچه، صحيح و سالم به دنيا آمد.
به دعانويس ناشي عزت و حرمت زيادي گذاشتند و چند روز ميهمان آنها بود تا هوا آفتابي شد و رفت.
منبع:avaxnet.com
جهت اطلاع از آخرین تغییرات وب سایت نازترین در خبرنامه وبلاگ ثبت نام کنید:
نظرات شما عزیزان: